
ماه همراه بچه هاست

برچسب کودک طرح شهید سلیمانی و شهید فهمیده

کتاب به مجنون گفتم زنده بمان جلد سوم مجموعه « از چشمها » به روایت ماجراها و خاطرات شهید « محمدابراهیم همت » از زبان دوستان ، همسر، برادر و همرزمان این شهید ، اختصاص دارد . این نوشتهها ما را با منش و زندگی این شهید بزرگ آشنا میکند .
Size | XS | S | M | L |
---|---|---|---|---|
Euro | 32/34 | 36 | 38 | 40 |
USA | 0/2 | 4 | 6 | 8 |
Bust(in) | 31-32 | 33 | 34 | 36 |
Bust(cm) | 80.5-82.5 | 84.5 | 87 | 92 |
Waist(in) | 24-25 | 26 | 27 | 29 |
Waist(cm) | 62.5-64.5 | 66.5 | 69 | 74 |
Hips(in) | 34-35 | 36 | 37 | 39 |
Hips(cm) | 87.5-89.5 | 91.5 | 94 | 99 |
With your arms relaxed at your sides, measure around the fullest part of your chest.
Measure around the narrowest part of your natural waist, generally around the belly button. To ensure a comfortable fit, keep one finger between the measuring tape and your body.
بالاخره رمانی که منتظرش بودیم رسید .. ! داستان زندگی شهید ابراهیم همت از زبان ژیلا همسرش و سعید و احمد کاظمی و رفیق هایش که از نگاه هر کدام که بخوانی زندگی اش زیبا تر به نظر میرسد ! قلم توانمند فرهاد خضری تمام روایات را در کتاب « به مجنون گفتم زنده بمان » نگاشته است و شما آن را می توانید به سبک نشر روایت فتح با جذابیت هرچه تمام تر بخوانید !
متن کتاب « به مجنون گفتم زنده بمان » بر اساس مصاحبههای انجام شده گردآوری شده است ؛ چارچوب این مجموعه باعث شده تا وقایع و روایتهای این کتاب به دور از قصهپردازی بازگو شود .
روایتی خواندنی از همسرانه بودنش ... !
چشم مجنون از چشم من : ژیلا بدیهیان
رفت رختخواب را انداخت و آمد شروع کرد با بچه حرف زدن . بهش گفت : بابایی ! اگر پسر خوبی باشی باید حرف بابات را گوش کنی همین امشب بلند شی سر زده تشریف بیاوری منزل . خیلی زود هم از حرف خودش برگشت . گفت نه بابایی ، بابا ابراهیم امشب خسته است . چند شب است نخوابیده . باشد فردا وقت اصلا زیاد است .
سرش را که گذاشت روی بالش خندیدم و گفتم : تکلیف این بچه را معلوم کن . بالاخره بیاید یا نیاید ؟
دستش را گذاشت زیرچانه اش به چشم هام خیره شده به مصطفی گفت : باشد قبول هیچ شبی بهتر از امشب نیست .
خندیدم گفتم : چه حرف ها میزنی تو امشب ، ابراهیم مگرمی شود ؟
حالم بد شد .
ابراهیم ترسید ، منتها گفت : بابا این دیگه کیه . شوخی سرش نمی شود ، پدرصلواتی .
درد که بیشتر شد دیدم دارد دورم می چرخ ، نمیداند باید چی کارکند . صداش میلرزید گفت : بابا به خدا من شوخی کردم . اشک را در چشم هایش دیدم وقتی پرسید : وقتش است یعنی ؟
گفتم : اوهوم
گریه دیگر دست خودش نبود !
مشخصات
لطفا ابتدا وارد شوید.
ورود به سیستمیک حساب کاربری رایگان برای ذخیره آیتمهای محبوب ایجاد کنید.
ورود به سیستمیک حساب کاربری رایگان برای استفاده از لیست علاقه مندی ها ایجاد کنید.
ورود به سیستم