در این کتاب ترس و تردید مردم کوفه و عزم و اراده ی قوی چند نوجوان پاک دل را برای یاری امام حسین ( علیهالسلام ) و مقابله با سپاه یزید را در 137 صفحه و در ده فصل روایت می کند .
نویسنده در فصل دهم کتاب سعی کرده که واقعه ی عظیم عاشورا و اتفاق های افتاده در صحرای نینوا را توصیف کند .
کتاب بچه های فرات چاپ نشر کتاب جمکران است .
" متن پشت جلد کتاب "
مدت زیادی طول نکشید که سعد به تپه هایی رسید که از روی آن ها راحت می شد خیمه های هر دو سپاه را دید . هر چراغی برای یک خیمه بود . یک سمت چراغ های کمتری روشن بود ؛ اما سمت دیگری چراغ های بیشماری بود که ساعت ها طول می کشید تا همه ی آن ها را شمرد . آسمان پر از ستاره های ریز و درشت بود و ماه انتظار شب چهارده را می کشید تا قرصش کامل شود ؛ اما در زمین غوغایی برپا بود .
" بخشی از متن "
مالک تند تند بقیه ی کبابش را دندان زد . دم سیاه زیر چشمی آن ها را زیر نظر داشت . علی ماهی اش را به سمتش پرت کرد و او را در هوا گرفت .
- حالا کی می روند ؟
- یکی از همین شب ها !
- آن وقت تو را می برند ؟! معلوم است که عمو چنین اجازه ای به تو نمی دهد .
- معلوم است که نمی گذارد . می خواهم وقتی آن ها از روستا خارج می شوند ، با تعقیب شان خود را به کاروان حسین بن علی علیه السلام برسانم .
- دیوانه شدی ؟ پس ما چه ؟
علی نزدیک مالک آمد با دست هایش محکم شانه های او را گرفت .
چشم های مالک داد می زد که ترسیده و شانه هایش می لرزد .
- من دلم به تو محکم است ؛ البته می توانی همراه من بیایی .
صفحه ی 16 و 17 .