کتاب شب صورتی داستان جذابی از نویسنده رمان های پر فروش رویای نیمه شب و دعبل و زلفا است .
مظفر سالاری به دنبال نوشتن رمان دینی است و این را با نگارش آثار خود به اثبات رسانده است . دغدغه اصلی نویسنده یک هدف متعالی دینی است . برخی نویسندگان به طور کامل در خدمت مخاطب هستند ، یعنی براساس سلیقه مخاطب عمل میکنند ، اما نویسنده کتاب شب صورتی از ادبیات داستانی به عنوان ابزاری برای نمایش و ترویج اهداف متعال دینی استفاده میکند . از این رو خود را اسیر حاشیهها نمیکند .
عشق نوجوانانه در این رمان وجود دارد که سعی دارد به نوعی آن را مدیریت کند . در این کتاب یک روحانی دوستداشتنی به نام آسید محمدعلی وجود دارد که با نوجوان قصه دوست میشود و به او میآموزد که چطور عشق خود را مدیریت کند .
از آنجا که پدربزرگ سینا - پسر نوجوان قصه - با پدرش روابط تیره و تاری دارد ، و شخصیت نوجوان قصه سعی دارد در این میان الفت و دوستی برقرار کند ، میتوان این کتاب را اثری درباره دوستی ، احترام به بزرگترها دانست که یزد و ارزشهایی که در این جغرافیا مطرح است را نیز معرفی کرده است .
در صفحه 65 کتاب می خوانید :
سینا هر چه کرد نتوانست بگوید عاشق شده . به نظر خودش عاشق شدن اتفاقی نادر و از روی بی برنامگی بود . می توانست به چشم بزرگترها ناپسند و ناشایست بیاید . حوصله نصیحت و سرزنش نداشت . کاری نکرده بود . کاری نمی تواستند برایش بکنند . ناچار گفت : هفته بدی بود شنبه آقاصفدر اومد مدرسه . خیال می کرد من ماشینشو خط خطی کردم . یک شنبه نتونستم نماینده کلاس بشم . خیال می کردم بچه ها خیلی قبولم دارن . زینلی با یه رای بیشتر انتخاب شد . دوشنبه از تیم فوتبال مدرسه خط خوردم . از کلاس یازدهمی ها فقط زینلی رو گرفتن . سه شنبه احسان تو امتحان فیزیک ازم پیش افتاد تو همون درسی که من همیشه سر بودم و بهش یاد می دادم .
آنچه گفته بود راست بود هرچند زمان شان را پس و پیش کرده بود و ناخوشی اش ربطی به آن ها نداشت .
پدر گفت : از زینلی بگو لابد درشت تر از بقیه بچه های کلاسه نه ؟
ناراحت بود که پدرش را فریب داده آن هم برای کمک به او پیش قدم شده بود .
- درسش که تعریفی نداره ولی فوتبالش خوبه قدبلنده .
- چرا بچه ها برای نمایندگی کلاس به اون رای بیشتری دادن ؟ چه محبوبیتی داره ؟
- کاپیتان کلاسه . باباش راننده مینی بوسه . خوب بلده جار و جنجال راه بندازه . کتابای پلیسی زیاد می خونه . خیال می کنه کارآگاهه . من گفتم با مدیر صحبت می کنم و کلاس تقویتی راه می اندازم و یه سفر کلاسو می برم اردو . اون گفت علاوه بر اینا بچه ها رو می بره سینما و موزه و استخر و کیش . اونا هم که بهش رای ندادن می دونستن خالی بنده . آخه چطور می خواد بچه ها رو ببره کیش ؟ لابد با مینی بوس باباش !
- دوست ندارم درباره کسی که از تو موفق تر بوده این جوری حرف بزنی . به تبلیغات خوب نباید گفت جار و جنجال . از کجا معلوم ؟ شاید به قولش عمل کنه . حالا چی شد فیزیکو خراب کردی؟
- خراب که نه اون طوری که می خواستم نشد . درگیر همین فکرها بودم دیگه .
- هنوزم درگیری ؟
- اوهوم !
- آقاصفدر تهدیدت کرد ؟
- نه فهمید کار من نبوده .
- چرا بهت شک کرد ؟
- توی زمین بازی می کردیم . توپ خورد به ماشینش . اومد توپمو پاره کرد . لابد فکر کرده خواسته م انتقام بگیرم .
- به زینلی حسادت نمی کنی ؟
سینا خندید .
- نه حتی یه سر سوزن !
هر دو خندیدند و سینا خوشحال بود که پدرش نتوانسته سرنخی بدست آورد .