

جلد پنجم کتاب قصه ما مثل شد از مجموعه قصه ی ما مثل شد نوشته ی محمد میرکیانی و تصویرگری محمد حسین صلواتیان است . موضوع و فضای قصه های انتخاب شده مناسب حال و هوای نوجوانان باشد و زبان قصه ها را به زبان گفتاری نزدیک کرده است که نوجوانان به راحتی بتوانند برای دیگران قصه گویی کنند .
کتاب قصه ما مثل شد جلد پنجم از مجموعه ده جلدی قصه ما مثل شد ، دویست و بیست قصه از قصه مثل های فارسی برای نوجونان به زبان ساده و روان با زنویسی شده و برگزیده ی سال 1386 است .
در سرزمین ما ایران قصه های خواندنی و دلپذیر که از روزگاران گذشته به یادگار مانده بسیار است ؛ ولی قصه هایی که مثل شدند ، طعم و مزه ی دیگری دارند . این قصه های شیرین و شنیدنی ، سر گذشت و زندگی نامه ی بعضی از مثل هاست . قصه هایی از مثل ها هستند که از زندگانی بزرگان دین ما سر چشمه گرفتند مانند ضرب المثل پنبه را از گوش بیرون آوردن .
دسته ی دیگر از قصه مثل ها از میان شاعران نامدار و بزرگان ادب ایران زمین سر در آوردند و میان مردم راه پیدا کردند مانند ضرب المثل قدر عافیت کسی داند که به مصیبتی گرفتار آید . دسته ی دیگر از حکایت ها و قصه ها در شب های بلند زمستان بر زبان پدربزرگ ها و مادر بزرگ ها جاری شده اند که هیچ کس نام و نشان آن ها را نمی دانند مثل ضرب المثل یک خشت هم بگذار درش . نوجوانان با خواندن یا شنیدن قصه مثل ها ما با باورها ، آرزو ها ، شادی ها ، غم ها و شکست ها و پیروزی های مردم این سرزمین بیشتر و بهتر آشنا شوند .
این کتاب قصه به زبان ساده در 116 صفحه نوشته شده است که در صفحات اول فهرست قصه های مثل و در صفحات پایانی منابع آمده است .
" غلام و دریا "
... غیر از خدا هیچ کس نبود .
روزی و روزگاری بود که مردم با کشتی های بادبانی سفر می کردند . سفرهای دریایی آن روزگارز بسیار طولانی بود و کشتی ها در طول سفر بارها و بارها گرفتار طوفان می شدند . برای همین بود که دسته ای از مسافران آن کشتی ها هیچ وقت به خانه و کاشانه هایشان بر نمی گشتند .
دریکی از این سفرها ، غلامی همراه با خواجه سوار بر کشتی شد . او که تا آن وقت سوار کشتی نشده بود ، نگران شد و ترسید . خواجه اش او را دلداری داد و گفت : « آرام باش ، من هم بارها پیش از تو با کشتی سفر کرده ام ، تا خدا نخواهد برگی از درختی نخواهد افتاد . »
غلام گفت : « سرورم ولی من می ترسم شاید امرزودریا طوفانی شود مگر تو از همه کارهای این دنیا باخری ؟! »
خواجه ناراحت شد و گفت : « آرام باش ! اگر بیش از این بی قراری کنی آن وقت من می دانم و تو ... »
غلام آرام نشد که هیچ بیشتر هم سر و صدا کرد طوری که صدایش را مسافران دیگر کشتی هم می شندیدند .
صفحه ی 94.
جدول اطلاعات | مقادیر |
---|---|
موضوع | ضرب المثل های ایرانی |
مولف | محمدمیرکیانی |
انتشارات | انتشارات به نشر |
تعداد صفحات | 116 |
شابک | 9789640209554 |
وزن | 182 گرم |
جلد | شومیز |
شماره کتاب شناسی ملی | 849692 |
قطع | وزیری |