
بی خیال

به قلم بهشتیان

به روایت ژیلا بدیهیان همسر شهید همت که به قلم حبیبه جعفریان جمع آوری شده است .
Size | XS | S | M | L |
---|---|---|---|---|
Euro | 32/34 | 36 | 38 | 40 |
USA | 0/2 | 4 | 6 | 8 |
Bust(in) | 31-32 | 33 | 34 | 36 |
Bust(cm) | 80.5-82.5 | 84.5 | 87 | 92 |
Waist(in) | 24-25 | 26 | 27 | 29 |
Waist(cm) | 62.5-64.5 | 66.5 | 69 | 74 |
Hips(in) | 34-35 | 36 | 37 | 39 |
Hips(cm) | 87.5-89.5 | 91.5 | 94 | 99 |
With your arms relaxed at your sides, measure around the fullest part of your chest.
Measure around the narrowest part of your natural waist, generally around the belly button. To ensure a comfortable fit, keep one finger between the measuring tape and your body.
دفتری از فصل قطور تاریخ مربوط به زندگی ، ازدواج و شهادت محمدابراهیم همت میشود که بخشی از آن را که از کتاب نیمه پنهان ماه 2 آوردهایم ، در زیر میخوانید :
تولد : 12 فروردین 1334
ورود به دانشسرای اصفهان : 1352
اعزام به کردستان : خرداد 1359
ازدواج با ژیلا بدیهیان : دی 1360
شهادت : 16 اسفند 1362
جوانی که از در آمد تو ؛ لباس سپاه تنش نبود ، یک پیرهن چینی داشت و لبه جیبش عکس امام را زده بود که میخندید . شلوارش کُردی بود ، هر چند به او نمیآمد کُرد باشد . جثهاش نحیف بود ، ریشش بیش از معمول بلند و نگاهش ... نگاهش دختر را یاد اهواز انداخت ، یاد روزهای بچگی ؛ اهواز ، تهران ، تبریز ؛ به خاطر شغل پدرش ایران را یک دور گشته بودند . رو کرد به دوستش ، گفت : « بین برادرهای کُرد چه برادرهای خوبی پیدا میشن ! » دوستش خندید ، گفت : « برادر همت از بچههای اصفهانه . من توی دانشسرا باهاش همکلاس بودم . اینجا مسوول روابط عمومی سپاهه . »
سرش را از روی بالش برداشت و نیمخیز شد ، همت را دید . مثل دفعه پیش همانجا در قاب در ایستاده بود . کفشهایی شبیه به گالش به پا داشت و خاک و گل تا پاتاوههایش میرسید ؛ لابد تازه از منطقه میآمد . دختر خواست تعارفش کند بیاید تو ، اما نتوانست ، گلویش خشک شده بود ، از او میترسید . فقط زیر لب سلامش را علیک گفت و هر دو ساکت شدند . همت این پا و آن پا شد و به موهایش که از گرد و غبار قدری کدر بود ، دست کشید . بعد با متانت شروع کرد صحبت کردن ؛ امروز این قدر کشته شدند ، چند نفر اسیر گرفتیم ، چه مناطقی آزاد شدند ... همه را توضیح داد و از همان دمِ در برگشت . دختر خندهاش گرفت . با خودش فکر کرد « مگه من فرماندهاش هستم که اومد و همه چیز را به من گزارش داد ! »
به حاجی گفتم : « خانواده من تیپ خاص خودشون رو دارند . چندان مذهبی نیستند و از سپاهیها هم خوششون نمیآد . احتمالا پدر و مادرم مخالفت میکنند ، صحبت با اینها با خود شما و دیگه اینکه من میخوام بدون مهریه ازدواج کنم . شما وقتی میرید پدرم رو راضی کنید ، مهر تعیین نکنید . »
چقدر ادعا داشت آن روزها ! چقدر خودش را حزباللهیتر از حاجی میدانست ! وقتی قرار شد قبل از عقد با هم صحبت کنند او را قسم داد ، گفت « زندگی من باید همه چیزش برای خدا باشه . اگر لله میخواید با من ازدواج کنید ، صحبت کنیم . » اما حالا میداند ، یعنی حس میکند که اینها نبود . عشق و عاشقی هم نبود ؛ از حاجی تا همان لحظه عقد خوشش نمیآمد ، حتا بدش میآمد ! یک جور توفیق بود یا رحمت ، یک خوبی که خدا خواست و به او رسید ؛ انگار سهم او باشد .
مشخصات
لطفا ابتدا وارد شوید.
ورود به سیستمیک حساب کاربری رایگان برای ذخیره آیتمهای محبوب ایجاد کنید.
ورود به سیستمیک حساب کاربری رایگان برای استفاده از لیست علاقه مندی ها ایجاد کنید.
ورود به سیستم