کتاب و توی دروازه داستانی شفت انگیز است که درطول داستان برای شخصیت اصلی داستان اتفاق می افتد و در 179 صفحه ادامه دارد .
گزیده ای از کتاب و توی دروازه :
کریم : من میخوام برم جنگ .
بابا که از بنایی خسته بود و خوابش می آمد به مامان گفت که قبل از غش کردن یکی بزند توی گوش خلیل . مامان گریان بود و دوستان خلیل را نفرین می کرد ؛ " آن فلان فلان شده ها تو رو هوایی کردن " و از این حرفا . تعداد پاهای مرغ کریم _ خلیل زیاد نبود برای همین گفت : اگه نزارین برم یه شب که خوابیدین فرار می کنم .
بابا که دید سکتوتش فایده ندارد و پسر دارد معرکه می گیرد ، پتو را کنار زد و رفت کمربند را از شلوار گچی اش باز کرد و یک دل سیر خلیل را کبود کرد .
مادر میان گریه اش وساطت می کرد و کریم به خود می پیچید . در نهایت در حالی که پدر داشت می رفت چراغ را خاموش کند ، حکم را صادر کرد : " می خوابیم " خوابیدند و این جوری بود که قصه ما به سر رسید .
چیه ؟ نکنه انتظار داشتید کریم نیمه شب پاورچین پاورچین از خانه فرار کند و به دوستان بزرگتر از خودش بپیوندد و بعد با مینی بوس گو جه ای رنگ بین صدای دود و صلوات به جبهه برود و در نهایت هم شهید بشود و پدر و مادرش با تغییر دیدگاه به او افتخار کنند ؟!
نه عزیز من همان اول که گفتم این رمان در پیت تر از این حرف هاست . تا همین جای داستان هم کلی دروغ گفتم .
مثلا پدر کریم اتفاقا از خود کریم موافق تر بود . اصلا بنده خدا صبح تا شب به کریم می گفت : " یا می ری جبهه یا به زور می فرستمت " این پدر واقعی کریم است نه آن سنگدلی که قبل از این گفتم .
تازه مادر بیچاره با آن که به زبان نمی آورد و همیشه توی نماز از خدا می خواست یک روز مادر شهید بشود . ولی من بد داستان را تعریف کردم .